نگاهی به کتاب بینوایان- اثر ویکتور هوگو

تصمیم گرفته بودم برای شروع کار، دست به تحلیل و اظهار نظر درباره کتاب های بزرگانی کنم که خودم انگشت کوچیکه آن ها هم نمیشم. و برای شروع کار، چه کتابی بهتر از بینوایان که زندگی ام را به آن مدیونم! 

یکی از بهترین اثر های ماندگار در دنیای نویسنده ها که کم و بیش همه ی ما با آن آشنا هستیم. داستانی پر فراز و نشیبی در عین بیان نابسامانی ها، بی عدالتی ها، عشق، فقر، ثروت، دزدی، بدبختی، حقارت و عدالت، مخلوطی از تضاد ها و پارادوکس های کودکانه و غم انگیز است. 

اولین باری که این کتاب را هدیه گرفتم کلاس نهم بودم. زیاد اهل خواندن کتاب نبودم اما بعد از یک ماه خواندن این کتاب، زندگی ام به کل تغییر کرد، به طوری که نمیتوانستم آن را کنار بگذارم و در وقت های آزادم به آن فکر میکردم. به شیوه بیان ویکتور هوگو از شخصیت ها و کوچه پس کوچه های شهر فرانسه. از داستان پر فراز و نشیبش که چه بگویم… انگار در آن زندگی میکردم!

برای من که هیچوقت فکر نمیکردم به نوشتن و نویسندگی روی بیارم، داستان بینوایان شروعی بود که پایانش را به دست خودم داد تا سرنوشتم را مشخص کنم. حال که بهش فکر میکنم، میبینم که من چقدر به این داستان مدیون هستم!

خوب… بریم سراغ اصل مطلب! کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو، اولین بار در سال 1862 به زبان فرانسوی به چاپ رسید. این کتاب در پی نا آرامی ها و انقلاب فرانسه، از سال 1815 تا 1832 را از شخصیت های مختلف روایت میکند. شخصیت هایی که به گونه ای بسیار زیبا به هم میرسند و کم و بیش به شکل غم انگیزی از داستان جدا میشوند. 

کمتر داستانی مانند بینوایان پیدا میشود که چنان بیان قوی از محیط اطراف داشته باشد. خودم را میگویم که بیشتر مواقع از اینکه چیزی را بیشتر از حد بیان کنم هراس دارم. اما این درباره ویکتور هوگو و داستان بینوایان صدق نمیکند. او بی پروا و با بیانی بسیار زیبا همه چیز و همه کس را تشبیه و تفسیر میکند به گونه ای که شما خودتان را بین شخصیت ها و در اطراف محیط پیدا میکنید.

جدا از بیان های زیبا و تشبیه ها و استعاره ها، به بزرگترین ویژگی کتاب بینوایان خواهیم رسید. یعنی داستان! داستانی که از آزادی ژانوالژان شروع میشود و به مرور پیش میرود. نمیخواهم داستان را برایتان بیان کنم که اگر نخوانده اید مزه آن از بین برود! برای همین این قسمت را به پای خودتان میگذارم که خودتان قضاوت کنید. اگر چه اگر خوانده باشید متوجه حرفم میشوید.

تصویری از کوزت، توسط امیل بایارد

حال میشه به خواندن قسمتی از این کتاب بینظیر دعوت میکنم. امیدوارم لذت ببرید!… 🙂

کتاب بینوایان: نشر افق: بخش دوم صفحه اول:

همانطور که جنگل پرنده ای به نام گنجشک دارد، پاریس نیز کودکی به نام ولگرد دارد. ولگرد کودکی شاد و سرخوش است. هر روز غذا ندارد بخورد، اما هر شب اگر دلش بخواهد به تماشاخانه میرود. ولگرد پیراهنی بر تن، کفشی به پا و سقفی بالای سر ندارد. ولگرد هفت تا سیزده ساله است. خیابان ها را متر میکند. در هوای آزاد میخوابد، شلوار کهنه ی پدرش را که پاچه هایش تا زیر پاشنه هایش میرسد، میپوشد و کلاه کهنه ی پدرش را که روی گوش هایش را هم میگیرد، روی سرش میگذارد. همیشه کمین کرده و همیشه در حال گشتن است. وقت تلف میکند، مثل تخم جن ها فحش میدهد، دور و بر کافه ها پرسه میزند، جیب بر ها و دزد ها را میشناسد، با دختران خیابانی خودمانی است و یک ریز به زبان لاتی حرف میزند.

کودک ولگرد وقتی به حد کمال رسید، همه ی افراد پلیس پاریس در چنگش است و وقتی به یکی از آنها بر میخورد، او را به جا می آورد. به اخلاق و رفتارشان دقت میکند و به هرکدام برچسب خاصی میزند. روحیه شان را انگار از روی یک کتاب باز میخواند و بعد فوری به شما میگورید:((این خائن است، آن بدعنق است، این یکی محشره و آن یکی آدم مزخرفی است.))

کودک ولگرد همیشه ترانه های زشت میخواند، اما چیزی نوی قلبش نیست. در حقیقت روحش یک تکه جواهر معصومیت است و مثل آدم هاست که وقتی بچه اند، خدا میخواهد معصوم و بیگناه باشد.

منابع

  • ویکی پدیا
  • کتاب بینوایان نشر افق
100% LikesVS
0% Dislikes

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *